بیم و امید



دوستان عزیزم پست قبلی یه سری عکس هست از خانواده سه نفره ما. بعد چند روز مشغله فراوون و دسترسی نداشتن به نت، بالاخره تونستم این پست رو بذارم.

 تا جایی که یادم باشه خودم شخصا میرم وبلاگ دوستانم و رمز رو تقدیم میکنم. معمولا هم  برای اینکه آدرس وبلاگها و دوستانم رو به خاطر بیارم، میرم تو نظرات دو سه تا  پست آخرم و بر اساس نظرات دوستان و آدرس وبلاگی که موقع نظردادن گذاشتند، میرم وبلاگشون و رمز رو تقدیم میکنم. بنابراین اگر وبلاگی جا موند احتمال داره به این خاطر  باشه که خیلی وقته ازش نظری نداشتم و یادم رفته آدرسش رو و یا  اینکه موقع نظر گذاشتن تو پستهای اخیر آدرس وبلاگشو برام نذاشته. 

خلاصه که اگر تا فردا شب رمز رو برای  دوستان وبلاگی نفرستادم حتما جزئ دو دسته بالا هستند، در این صورت لطفا خودتون بهم اطلاع بدید که اگر در دایره وبلاگ نویسهایی که میشناسم و میخونمشون باشند،  رمز رو براشون ارسال  کنم.

دوستان عزیزی که وبلاگ ندارند لطفا اگر مایلند آدرس اینستاگرامشون و یا  آدرس ایمیلشون رو برام بگذارند تا رمز رو تقدیم کنم. البته اگر از جمله دوستان همراهم که میشناسم و باهاشون آشنا هستم باشند.

تعریف کردنی هم زیاده، اما متاسفانه با اینهمه کار و مشغله و نداشتن نت روی لپ تابم، خیلی سخته وقت پیدا کنم برای پست گذاشتن، با گوشی هم که اصلا نمیشه پست گذاشت، اما اولین فرصت میام و از ماجراهای اخیر من و دخترکم مینویسم.

راستی ممنون میشم دوستانی که رمز رو گرفتند و با گوشی پست رو میخونند بهم بگن میتونند تصاویر رو ببینند یا نه، چون حس میکنم کسانی که با گوشی پست رو میبینند تو بازکردن عکسها ممکنه مشکل داشته باشند،لطف میکنید اگه بهم اطلاع بدید.

نظرات این پست تایید نمیشن مگر اینکه واقعا لازم باشه. ممنون که با اینکه کمرنگتر از گذشته ام، قابل میدونید و همراهم هستید عزیزانم.


دوستان عزیزم

نمیدونید چقدر از داشتن تک تک شما خوشحالم.

ببخشید و شرمنده که کامنتهای پست قبل رو انقدر دیر تایید کردم. به خدا که حال دلم اصلا خوب نبود حتی وقتی رشت و پیش خانواده سامان بودیم. ضمن اینکه تو رشت که اصلا نمیشد بیام نت بعد برگشتن هم باز نمیشد چون پدر و مادر سامان هم با ما برگشتند تهران که برند دنبال کارهای ترخیص ماشین (ماشین به نام پدر سامان بود و حتماً باید میومد تهران) و و مهمون من بودند و درگیر بودمهنوزم تهرانند و نرفتند چون ماشین خیلی در جریان ی خسارت دیده و سامان هم که به خاطر کارش وقت نداره بره دنبال کارهاش. فقط ترخیص ماشین از پارکینگ نزدیک یک تومن هزینه برداشت تعمیرات دیگش بماند چون خیلی از وسایلش رو مثل باتری و زاپاس و لاستیکها و پدال و. رو  برداشتند.فکر نمیکنم کمتر از سه تومن آب بخوره. اوف! دیگه سر شدم بسکه این مدت حرص و جوش و ناراحتی کشیدم.


 بودن خانواده سامان تو تهران برام قوت قلبه حتی با اینکه الان خونه من نیستند و دیروز بعد انجام کارهای ترخیص ماشینمون از پارکینگ از خونه من رفتند پیش سونیا. دلم خیلی برای باباش میسوزه که اینطوری به خاطر ما خودشو به آب و آتیش میزنه. همینطور مامانش که این مدت به خاطر ما انقدر غصه و حرص و جوش خورده که بدجور مریض شده و دو سه روزه که هیچی نمیخوره به خاطر وضعیت روده هاش که از اعصابهبه خاطر زندگی ما خیلی ناراحته و یه وقتها منم ناخواسته حرفی میزنم که بیشتر غصه میخوره. خدا منو ببخشه، یه وقتها دست خودم نیست و از دست سامان دل چرکینم و به مامانش هم میگم و اونم ناراحت میشه، هر کار کنی پسرشه دیگه.

گفتنی ها زیاده اما واقعا شرایط تعریف کردن رو ندارم.بیشتر از بابت فرصت نداشتن چون این روزها درگیر یه پروسه جدید دیگه شدم و خانواده سامان هم که هستند برای کمک و فردا دوباره از خونه سونیا میان اینجا.


راستشو بخواین حال دلم هنوز خوب نشده و هر کار میکنم نمیتونم از ته دل بخندم، حتی رشت هم بهم خوش نگذشت و ته دلم خیلی غمگین و پریشان خاطر بودم اما حداقل اونجا که بودیم کمی ذهنم از اتفاقاتی که افتاده بود منحرف میشد.تمام وقتی که اونجا و تو جمع خانواده و اقوام سامان بودم میترسیدم از روزی که بخوام برگردم تهران و سامان هم بره سر کار و من تو خونه تک و تنها بشم و همه اتفاقات دوباره برام زنده بشه و غصه عالم بریزه تو دلم که خدا رو شکر با اومدن بابا و مامان سامان با ما هنوز به اون تنهایی که ازش خیلی میترسم دچار نشدم، خدا کنه بعد رفتنشون هم اونطوری به هم نریزم و بتونم به زندگی عادی برگردم. کاش میشد بیشتر از اینا تهران میموندند اما متاسفانه نمیشه و بابای سامان کلی از کار و زندگیش افتاده و مادرش هم که از قبل عید به خاطر ما درگیر بوده و به خونه و زندگیش نرسیده تا الان. هنوزم به خاطر ما در حال بدو و بدو و حرص و جوش خوردن هستند، خدا حفظشون کنه برامون.


با وجود اینهمه تلخی هنوز بزرگترین دلخوشیم جلوی رومه! نیلای من چقدر شیرین شده ! به خدا اگه نبود دق میکردم هرچند که خیلی عذاب وجدان دارم و همش حس میکنم مامان خوبی براش نیستم و همش ازش حلالیت میخوام. به شکل عجیبی درکم میکنه و ملاحظم رو میکنه، خدایا حافظ و نگهدارش باش که دلم این روزها فقط به وجود بچم خوشه. 

این وبلاگ و شما دوستانم هم برام دلخوشی بزرگی هستید. کاش میشد بیشتر و زودتر مینوشتم و مثل قبلترها میتونستم هر روز به دوستام سر میزدمنمیدونم شاید هم دوباره این اتفاق افتاد، خدا رو چه دیدی.

خیلی وقته که به دوستانم سر نزدم، میدونم درکم میکنید که تو چه شرایط سختی بودم و هستم ته دلم خیلی خیلی غمگینم و نمیتونم از هیچ چیزی لذت ببرم (به جز حرکتها و شیرینکاریای دختر نازنینم که از جونم بیشتر میخوامش)، همش با خودم میگم یعنی میشه روزی برسه دوباره که از ته دلم بتونم بخندم و شاد باشم؟ روزی که همه اتفاقاتی رو که از سر گذروندیم از یادم بره، انگار که اصلا وجود نداشته و پیش نیومده؟ اصلا اون برهه چندروزه اواخر اسفند 97 کلاً از یادم بره و یا اینکه خیلی زود حکمت پشت این قضایا رو بفهمم؟

 

میدونید چیه؟ با وجود اینهمه روزهای تلخ و اندوهناک که پشت سر گذاشتیم و هنوزم سایش رو زندگیمون و روحیه هردومون هست، بازم اعتقاد دارم که خدا برای من و زندگیمون بد نمیخواد و آینده پیش رو روشنه حتی با اینکه الان سایه ای از تاریکی رو دل من و سامان افتاده. 

من روزای سخت تو زندگیم کم نذاشتم، اما خدا هیچوقت تنهام نذاشته، شاید دیر و دور اما آخرش اونچه صلاحم بوده بهم داده و منو به حال خودم نذاشته میدونم الانم نمیذاره و حواسش به من و زندگیم هست.


وای که چقدر تند تند نوشتم. با وجود نق نقای نیلا و کلی کارایی که داشتم هر طور بود اومدم و ساعت دوازده و نیم شب هول هولکی این پست رو گذاشتم. خیلی حرفها برای گفتن داشتم که نشد بنویسم، ایشالا بزودی و تو اولین فرصتی که پیش بیاد، بتونم یه پست از حال و هوای این روزامون بنویسم. فقط خواستم بگم از داشتنتون چقدر خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که اگرچه در دنیای واقعی دوستان دلسوز زیادی ندارم اینجا کسانی هستند ک سرنوشت من و زندگیم براشون مهمه.

میشه لطفاً برام دعا کنید زودتر به زندگی عادی برگردم و خیر و خوشی برامون پیش بیاد؟


پدرم پنجشنبه شب در بیمارستان بستری شد.خدا میدونه که چه حالی شدم وقتی برای اولین بار روی تخت بیمارستان دیدمش. با اینکه کمی انتظارش رو داشتم اما وقتی دیدمش دلم خون شد، قلبم صد تیکه شد.

تا جمعه ظهر کسی به من چیزی نگفت و منم خیلی شاکی شدم، مادرم میگفت چون بچه شیر میدی نمیخواستم بگم که حرص و جوش نخوری، اما چه فرقی داشت جمعه ظهر فهمیدن با پنجشنبه شب؟


تو کامنت نازلی جان هم گفتم که چه اتفاقی افتاد، تو پست قبلی نوشته بودم که پدرم اصلاً راضی نمیشد بره دکتر و من به زور و اصرار وقتی نیلا رو میبردم دکتر، بابام رو هم راضی کردم بیاد پیش دکتر نیلا که بزرگسالان رو هم ویزیت میکنه، ویزیت بشه.اونم براش آزمایش نوشته بود که وقتی جوابش حاضر شد و برده بودم نشون داده بودم با دیدن جوابش گفته بود باید همین امروز بیمارستان بستری بشه و منم بدجور هول کردم، اما وقتی به زور بابام رو دوباره راضی کردم بیاد پیشش و برای بار دوم توسط همین دکتر معاینه بشه، گفته بود فعلا یک هفته ده روز از این داروهای قوی بخوره و دوباره بیاد ببینمش که اگر خوب نشده باشه فکر دیگه ای کنیم، تو همین فاصله یک هفته، شوهر عمم که با بابام در ارتباط بوده، وقتی میبینه حالش خوب نیست، میبرتش پیش یه دکتر خیلی خوب که باهاش آشنایی داشته (شوهر عمم مدیر کل سازمان سنجش بوده و ارتباطات قوی داره)، اون دکتر دومی هم براش آزمایش دوباره مینویسه و میگه آزمایش قبلی که دکتر نیلا براش نوشته بوده،کامل نیست، بابا هم دوشنبه هفته پیش دوباره  آزمایش  میده، قرار بوده جواب آزمایش تازه شنبه 21 اردیبهشت یعنی دیروز حاضر بشه، اما مسئول آزمایشگاه که با شوهر عمم آشنایی داشته همون پنجشنبه زنگ میزنه به شوهر عمم و میگه جواب آزمایشش هنوز بطور کامل حاضر نیست، اما یه موردی که حاضره خیلی وضع بدی رو نشون میده و باید سریعاً به همون خاطر بستری بشه و تا شنبه صبر نکنید، خلاصه که شوهر عمم پیگیری میکنه و هر طور هست یه تخت خالی تو همون بیمارستانی که دکتر بابام کار می کرده پیدا میکنه و پدر عزیزم پنجشنبه شب بستری میشه که همونطور که گفتم اون موقع که بستری میشه به من نمیگن. 


جالب اینکه پنجشنبه بعداز ظهر من و نیلا همراه پدر شوهرم و مادرشوهرم رفتیم خونه سونیا، صبح پنجشنبه من به نیت اموات حلوا درست کرده بودم و یه بشقاب هم برای خانواده خودم آماده کردم  چون بابام عاشق حلواست، از پدرشوهرم خواستم سر راه رفتن به  خونه سونیا یه سر منو ببره خونه مامانم که حلواشون رو بدم، حدودای ساعت 5 ظهر رسیدم خونه مامانم، بابام خواب بود و روزه هم بود! مادرم هرچی ازش خواسته بود روزه نگیره با این حالش قبول نکرده بود، خواهر بزرگم هم با بچه ها خونه بابام بود، نگو به هوای بستری کردن بابام و اینکه شوهرش کارهای بابا رو انجام بده رفته بوده خونه مامانم و منم خبر نداشتم و برای خودم سرخوش و خوشحال رفتم مهمونی!

 تازه فرداش یعنی روز جمعه ساعت دو و نیم ظهر مادرم زنگ میزنه و میگه بابات بیمارستان بستری شده و ما داریم میریم ملاقات، میخواستم بهت نگم اما گفتم شاید بعداً بگی چرا نگفتید  و ناراحت بشی و الانم اگه میخوای بیا ملاقات تا قبل ساعت چهار. بغض کردم و کلی شاکی شدم که چرا الان میگید و من چطور با بچه کوچیک خودم رو قبل ساعت چهار که وقت ملاقات تموم میشه برسونم بیمارستان؟ چرا منو آدم حساب نمیکنید که بهم خبر بدید و.؟تلفن رو که قطع کردم نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم. با اینکه کمی انتظارش رو داشتم اما بازم دلم به خاطر بابام خون شد. دیگه زمان وقت تلف کردن نبود، به سرعت حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان ساعت یربع به چهار رسیدیم و نیلا رو گذاشتم پیش سامان و رفتم بالا بخش عفونی. اولین بار بود که بابام رو روی تخت بیمارستان میدیدم، چشمم که بهش خورد نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، من و بابام در دوران نوجوانی و جوانی و حتی تا قبل ازدواجم آنچنان به هم نزدیک نبودیم و رابطمون پر از فراز و نشیب و دلخوری بود اما مگه میشه پدرت رو اونطور ضعیف و رنگ پریده روی تخت بیمارستان ببنیی و اشکهات نیاد پایین؟

عمم و شوهر عمم و پسر عمم و مامان و خواهر بزرگم هم بودند، قبلش هم ظاهراً ملاقاتیهای دیگه ای داشته. کمی که آروم شدم با همشون احوالپرسی کردم و وقتی دیدم حال بابام بهتره یه خورده آروم شدم، خواهرم میگفت دیروز که میخواستیم بستریش کنیم اصلا حالش خوب نبود و رنگ به صورتش نبود و امروز (جمعه) به خاطر داروهایی که بهش تزریق کردند کمی بهتره. میگفت یه عالمه آزمایشهای مختلف و سونوگرافی و اسکن و عکس ریه ازش گرفتند که جوابش باید حاضر شه و دکتر ببینه. وقت ملاقات که تموم شد و اومدیم پایین، داشتیم درمورد اینکه شب کی پیش بابا بمونه حرف میزدیم که بهمون اطلاع دادند بابا باید پشتش رو که منشا عفونت قوی بوده عمل کنه خیلی نگران شدم اما وقتی فهمیدم احتمالاً بیحسی موضعی داره و کامل بیهوش نمیشه کمی آرامش گرفتم، دیگه اونشب یعنی جمعه شب هم بابام عمل میشه و سه ساعتی عملش طول میکشه و در طی عمل هم به خاطر کمخونی شدید، بهش خون تزریق میکنند.

هنوزم بیمارستان بستریه و منتظرند عکس ریه حاضر بشه چون دکترش میگه احتمالاً ریه هم عفونت داره (بابام 50 سال سیگار میکشیده و تازه یکساله که ترک کرده)، غیر اون کلیه هاش هم 30 الی 40 درصد مشکل داره و اون رو هم باید بررسی کنند که ممکنه مشکل اون هم ناشی از عفونت باشه. بهش سرم وصله و داره داروهای مختلف بخصوص چرک خشک های قوی رو از طریق تزریق دریافت میکنه . نمیدونم کی مرخص میشه، خدا کنه خیلی هم طول نکشه و به حق این ماه مبارک خیلی زود سر پا بشه. خلاصه که از دوستانم به شدت التماس دعا دارم. عمم نذر کرده حال بابام که بهتر شد بیاد خونه ما و آش بپزه. این عمم همونیه که برای پسرش از خواهر کوچیکم خواستگاری کرده و همسرش هم همونیه که گفتم مدیر کل سازمان سنجش بوده و پیگیر کارهای درمانی پدرم.


درمورد خواهر کوچیکم هم همچنان منتظریم جواب آزمایشش حاضر بشه اما مادرم میگه دو سه روزیه که اشتهاش بهتر شده و حالش کمی بهتره و منم اینو میذارم پای یه نشونه خوب که انشالله مشکلش جدی نباشه. همش میگم توکل به خدا انشالله آزمایش تکمیلی هم چیز بدی نشون نده و بیحالی و بی اشتهایی و لاغر شدنش به خاطر کم خونی و عفونت باشه نه چیز دیگه.

مامانم میگه درمورد خواستگاری پسرعمم هم با اینکه اولش به شدت مخالف بود و میگفت حتی خواستگاری هم نیان و آخرش به بیرون رفتن باهاش راضی شده، داره کم کم به نتایجی میرسه و انگاری مثل اول صددرصد مخالف نیست، دیگه نمیدونم چی بشه، بخصوص که آدمی هم نیست که بیاد و با من یا خواهر بزرگم خیلی راجب مسائل خصوصیش صحبت کنه و کلاً آروم و تودار هست. باید صبر کنیم ببینیم درمورد پسرعمم چه تصمیمی میگیره و چی میشه.

همش روزها رو میشمرم که بشه 29ام و جواب آزمایشش حاضر بشه. روزی که جواب معلوم بشه و بفهمم مشکل مهمی نیست و قابل حله، روز جشن گرفتن منه و اونروز میام و راجب خواستگارش بیشتر توضیح میدم.یعنی میشه خیلی زود اون روز برسه؟

همچنان از شما دوستان خوبم میخوام در این روزهای ماه مبارک رمضان من و خانوادم رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید. امسال هم به خاطر شیردادن به نیلا قسمت نشد روزه بگیرم و یه روزایی یادم میره ماه مبارک رمضان هست بخصوص که امسال ماه عسل هم پخش نشده، اما دلم برای حال و هوای روزه گرفتن و افطار و سحر تنگ شده، پارسال هم که باردار بودم روزه نگرفتم. باید اعتراف کنم پارسال از اینکه تو این گرما و روزهای طولانی روزه نمیگیرم خوشحال بودم اما امسال نه و دلم کم و بیش تنگ شده.

فکر میکنم سال آینده روزه بگیرم چون با شرایطی که میبینم و شیرم که خیلی هم زیاد نیست ممکنه سال دیگه نتونم شیر بدم، بخصوص که بعد نه ماه یعنی حدود سه ماه دیگه باید برگردم سر کار و هر طور هست باید به نیلام شیر خشک بدم، اشتباه کردم که از روز اول مقاومت کردم و به حساب حرف دکتر و پرستارها، شیر خشک ندادم چون الان اصلا نمیخوره، اگه از روز اول قبول میکردم یکی دو بار در روز بهش شیر خشک بدم الان حتما میخورد. تا حالا و از سه چهار ماهگیش چندباری براش گرفتم و هیچ باری لب نزده. چند روز پیش دوباره براش یه برند جدید گرفتم به امید اینکه مزش متفاوت باشه و به مزاجش خوش بیاد و بخوره، اما هنوز بستش رو باز نکردم که امتحان کنم. همش از خدا میخوام وقتی میرم سر کار، شیر خشک بگیره چون حتی نمیتونم شیر خودم رو براش بذارم یخچال.اینم برام یه نگرانی مهمه که خدا خدا میکنم به وقتش حل بشه.

به حاشیه نرم، داشتم میگفتم دلم برای روزه گرفتن تنگ شده و از همه دوستانم بخصوص دوستان روزه دارم تمنا دارم موقع افطار و دعای سحر من و خانوادم بخصوص پدرم و خواهرم رو از دعاهای خودشون بی نصیب نذارند.

خدا به حق این روزهای عزیز، همه مریض ها رو شفا بده، پدر و خواهر کوچیکم و البته مادرم رو (به خاطر دستاش و حال روحیش) همینطور.

و همینطور  دایی عزیزم رو که چهارساله دچار زندگی نباتی شده و دلم بدجور میسوزه بابت حال و روز خودش و بچه هاش، شفای عاجل بده انشالله آمین.


-- اللهم اشف کل مریض

-- یا من اسمه دواء و ذکره شفاء


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آموزش خیاطی آزفنداک ایران پوکه اش شعرگاهی متنوع مجید عزیزی تارنمای دبستان شهید حسین زاده