دوستان عزیزم

نمیدونید چقدر از داشتن تک تک شما خوشحالم.

ببخشید و شرمنده که کامنتهای پست قبل رو انقدر دیر تایید کردم. به خدا که حال دلم اصلا خوب نبود حتی وقتی رشت و پیش خانواده سامان بودیم. ضمن اینکه تو رشت که اصلا نمیشد بیام نت بعد برگشتن هم باز نمیشد چون پدر و مادر سامان هم با ما برگشتند تهران که برند دنبال کارهای ترخیص ماشین (ماشین به نام پدر سامان بود و حتماً باید میومد تهران) و و مهمون من بودند و درگیر بودمهنوزم تهرانند و نرفتند چون ماشین خیلی در جریان ی خسارت دیده و سامان هم که به خاطر کارش وقت نداره بره دنبال کارهاش. فقط ترخیص ماشین از پارکینگ نزدیک یک تومن هزینه برداشت تعمیرات دیگش بماند چون خیلی از وسایلش رو مثل باتری و زاپاس و لاستیکها و پدال و. رو  برداشتند.فکر نمیکنم کمتر از سه تومن آب بخوره. اوف! دیگه سر شدم بسکه این مدت حرص و جوش و ناراحتی کشیدم.


 بودن خانواده سامان تو تهران برام قوت قلبه حتی با اینکه الان خونه من نیستند و دیروز بعد انجام کارهای ترخیص ماشینمون از پارکینگ از خونه من رفتند پیش سونیا. دلم خیلی برای باباش میسوزه که اینطوری به خاطر ما خودشو به آب و آتیش میزنه. همینطور مامانش که این مدت به خاطر ما انقدر غصه و حرص و جوش خورده که بدجور مریض شده و دو سه روزه که هیچی نمیخوره به خاطر وضعیت روده هاش که از اعصابهبه خاطر زندگی ما خیلی ناراحته و یه وقتها منم ناخواسته حرفی میزنم که بیشتر غصه میخوره. خدا منو ببخشه، یه وقتها دست خودم نیست و از دست سامان دل چرکینم و به مامانش هم میگم و اونم ناراحت میشه، هر کار کنی پسرشه دیگه.

گفتنی ها زیاده اما واقعا شرایط تعریف کردن رو ندارم.بیشتر از بابت فرصت نداشتن چون این روزها درگیر یه پروسه جدید دیگه شدم و خانواده سامان هم که هستند برای کمک و فردا دوباره از خونه سونیا میان اینجا.


راستشو بخواین حال دلم هنوز خوب نشده و هر کار میکنم نمیتونم از ته دل بخندم، حتی رشت هم بهم خوش نگذشت و ته دلم خیلی غمگین و پریشان خاطر بودم اما حداقل اونجا که بودیم کمی ذهنم از اتفاقاتی که افتاده بود منحرف میشد.تمام وقتی که اونجا و تو جمع خانواده و اقوام سامان بودم میترسیدم از روزی که بخوام برگردم تهران و سامان هم بره سر کار و من تو خونه تک و تنها بشم و همه اتفاقات دوباره برام زنده بشه و غصه عالم بریزه تو دلم که خدا رو شکر با اومدن بابا و مامان سامان با ما هنوز به اون تنهایی که ازش خیلی میترسم دچار نشدم، خدا کنه بعد رفتنشون هم اونطوری به هم نریزم و بتونم به زندگی عادی برگردم. کاش میشد بیشتر از اینا تهران میموندند اما متاسفانه نمیشه و بابای سامان کلی از کار و زندگیش افتاده و مادرش هم که از قبل عید به خاطر ما درگیر بوده و به خونه و زندگیش نرسیده تا الان. هنوزم به خاطر ما در حال بدو و بدو و حرص و جوش خوردن هستند، خدا حفظشون کنه برامون.


با وجود اینهمه تلخی هنوز بزرگترین دلخوشیم جلوی رومه! نیلای من چقدر شیرین شده ! به خدا اگه نبود دق میکردم هرچند که خیلی عذاب وجدان دارم و همش حس میکنم مامان خوبی براش نیستم و همش ازش حلالیت میخوام. به شکل عجیبی درکم میکنه و ملاحظم رو میکنه، خدایا حافظ و نگهدارش باش که دلم این روزها فقط به وجود بچم خوشه. 

این وبلاگ و شما دوستانم هم برام دلخوشی بزرگی هستید. کاش میشد بیشتر و زودتر مینوشتم و مثل قبلترها میتونستم هر روز به دوستام سر میزدمنمیدونم شاید هم دوباره این اتفاق افتاد، خدا رو چه دیدی.

خیلی وقته که به دوستانم سر نزدم، میدونم درکم میکنید که تو چه شرایط سختی بودم و هستم ته دلم خیلی خیلی غمگینم و نمیتونم از هیچ چیزی لذت ببرم (به جز حرکتها و شیرینکاریای دختر نازنینم که از جونم بیشتر میخوامش)، همش با خودم میگم یعنی میشه روزی برسه دوباره که از ته دلم بتونم بخندم و شاد باشم؟ روزی که همه اتفاقاتی رو که از سر گذروندیم از یادم بره، انگار که اصلا وجود نداشته و پیش نیومده؟ اصلا اون برهه چندروزه اواخر اسفند 97 کلاً از یادم بره و یا اینکه خیلی زود حکمت پشت این قضایا رو بفهمم؟

 

میدونید چیه؟ با وجود اینهمه روزهای تلخ و اندوهناک که پشت سر گذاشتیم و هنوزم سایش رو زندگیمون و روحیه هردومون هست، بازم اعتقاد دارم که خدا برای من و زندگیمون بد نمیخواد و آینده پیش رو روشنه حتی با اینکه الان سایه ای از تاریکی رو دل من و سامان افتاده. 

من روزای سخت تو زندگیم کم نذاشتم، اما خدا هیچوقت تنهام نذاشته، شاید دیر و دور اما آخرش اونچه صلاحم بوده بهم داده و منو به حال خودم نذاشته میدونم الانم نمیذاره و حواسش به من و زندگیم هست.


وای که چقدر تند تند نوشتم. با وجود نق نقای نیلا و کلی کارایی که داشتم هر طور بود اومدم و ساعت دوازده و نیم شب هول هولکی این پست رو گذاشتم. خیلی حرفها برای گفتن داشتم که نشد بنویسم، ایشالا بزودی و تو اولین فرصتی که پیش بیاد، بتونم یه پست از حال و هوای این روزامون بنویسم. فقط خواستم بگم از داشتنتون چقدر خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که اگرچه در دنیای واقعی دوستان دلسوز زیادی ندارم اینجا کسانی هستند ک سرنوشت من و زندگیم براشون مهمه.

میشه لطفاً برام دعا کنید زودتر به زندگی عادی برگردم و خیر و خوشی برامون پیش بیاد؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ترک خود ارضایی | مشاوره و آموزش فیلم و سریال | آهنگ جدید | موزیک پدیده فروشگاه جهان کالا قدرت بورس Armando موسیقی احساس کره! هایک ویژن Danielle انجام پایان نامه معماری